مؤسسه فرهنگیِ قرآن و عترت راهیان بصیرت

آموزشی - فرهنگی - قرآنی
مؤسسه فرهنگیِ قرآن و عترت راهیان بصیرت

خواب عمیق خانم معلم

جمعه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۰۱ ب.ظ

تقدیم به معلمان سرزمینم که درد «عشق»  از آن ها « معلم » ساخت، نه غم « نام و نان» 

آنان که معلمی را « انتخاب » کرده اند و به شغل انبیایی خویش « افتخار» می کنند.


خواب عمیق خانم معلم


این داستان واقعی است و در یکی از روستاهای استان خراسان روی داده است. البته اسامی غیرواقعی بوده و تغییر داده شده اند.

خانم معلم با 23 سال سابقه تدریس و 45 سال سن، هنوز هم هفته ای سه روز به هر وسیله ای شده، خود را به روستایی می رساند که حدود 5 کیلومتر از جاده فاصله داشت. در جاده روستایی، ماشینی رفت و آمد نمی کرد. آن قدر هم جمعیت نداشت که برای کسی صرف کند ماشینی بخرد و خود را درگیر این کار کند. یعنی آن قدر مسافر نداشت که ظرفیت یک مینی بوس را تکمیل کند.

در فاصله میان شهر و روستا، نهر آبی هم می گذشت که زمین های زراعی در روستای مجاور را آبیاری می کرد. خانم معلم برای گذر از نهر، جوراب و کفش هایش را درآورده و پس از رسیدن به سوی دیگر آب، آن ها را پوشیده و 3 کیلومتر بقیه راه را برای رسیدن به روستا و حضور در کلاس درس، پیاده طی می کرد و سر موقع به مدرسه می رسید. ابتدا به دفتر مدرسه می رفت و با خانم مدیر و همکاران دیگرش احوالپرسی کرده سپس دست ها و پاهایش را که در روزهای سرد و برفی کرخت شده بود، گرم می کرد و یک راست به کلاس چهارم ابتدایی می رفت.

سه شنبه در شهر، برف می بارید. هوا به شدت سرد بود، اما خانم معلم باید به روستا می رفت. لباس های گرمی انتخاب کرد. به جای کفش، چکمه اش را از جا کفشی درآورد. جوراب پشمی و ضخیمی به پا کرد و آن چه را لازم داشت، در کیف دستی جا داد.

شوهر خانم معلم، کارمند اداره ثبت اسناد و املاک بود و هر روز آرزو می کرد زودتر از موعد مقرر، بازنشسته شود. اما هنگامی که بحث بازنشستگی خانم معلم مطرح می شد، می گفت: « من هیچ وقت بازنشسته نمی شوم. عاشق معلمی هستم. کلاس درس، بهشت من است، آن را با بهشت خدا هم عوض نمی کنم.»

او به همسر و بستگانش می گفت: « شما نمی دانید معلمی چه لذتی دارد؟ بی خود نیست که امام خمینی می گویند، معلمی شغل انبیاست، معنای این حرف، این است که مقام ما کم تر از انبیا نیست. من و بازنشستگی؟اصلاً. مخصوصاً این که درس دادن در روستای محرومی باشد که هنوز یک جاده ندارد و بچه های مدرسه اش با لباس وصله خورده به مدرسه می آیند.»

آری، هیچ کس نمی توانست خانم معلم را از تصمیمش باز دارد. او کفش و کلاه کرد و از خانه خارج شد. از چند کوچه گذشت. هیچ کس عازم روستا نبود. مغازه دار هم نیامده بود.خانم معلم راه روستا را در پیش گرفت. برف می بارید، آن هم چه برفی! خانم معلم هنوز یک کیلومتر از شهر دور نشده بود که ارتفاع برف به بیش از 10 سانتی متر رسید. سرمای هوا نیز هر لحظه افزایش می یافت. خانم معلم می کوشید بر سرعت خود بیفزاید تا سوز سرما در اندامش کم تر اثر کند. هر لحظه که می گذشت نفوذ سرما و ترس بر او چیره می شد. سفیدی برف، چشمهایش را آزار می داد. دستکش پشمی نیز هیچ تأثیری در جلوگیری از نفوذ سرما به دست هایش نداشت. ارتفاع برف آن قدر بالا آمده بود که دیگر تشخیص جاده امکان نداشت. بیابان یک دست سفید بود. نگاه کردن به آن، چشم ها را می آزرد.

جهت را گم کرده بود؛ نمی دانست به سوی شرق می رود یا غرب. از تخته سنگ بزرگی که همه روزه در مسیر خود می دید، خبری نبود. با خود نجوا می کرد:«پس نهر آب کجاست؟ اگر نهر را پیدا کنم، شاید راه نجاتی باشد.»

در یک لحظه، احساس شادی کرد. احساس کرد تا کمر در آب فرو رفته است. او به نهر رسیده بود، اما این که در چه نقطه ای قرار دارد، نمی دانست. سرمای بیش از حد، نای هر حرکتی را از او گرفته بود. خود را در یک قدمی مرگ می دید. اما او دیگر از مرگ نمی ترسید به تلاشش برای رسیدن به آن سوی نهر ادامه داد و موفق شد. به آن سوی نهر رسیده بود، اما نمی توانست حتی یک قدم دیگر بردارد. برف هم چنان می بارید. نشست. چشمانش جایی را نمی دید.

در یک لحظه احساس کرد حالت خوبی دارد. چشمهایش روی هم افتاد. حالتی بین خواب و بیداری. دیگر هیچ دردی را هم احساس نمی کرد. پنداری در خواب عمیقی فرو رفته است.

دختربچه ها سر کلاس بودند. همه شان تکلیف خود را انجام داده بودند. مبصر کلاس، تکلیف بچه ها را جمع کرد و روی میز خانم معلم گذاشت؛ اما از خانم معلم خبری نبود. زنگ اول زده شد. بچه ها از کلاس بیرون ریختند. مدیر و سه معلم دیگر مدرسه هم نگران خانم معلم بودند؛«چی شده ، چرا نیومده؟ نکنه بلایی سرش آمده باشه!» هر لحظه بر نگرانی ها افزوده می شد. ظهر که شد، برخلاف گذشته از بگو و بخند معلم ها اثری نبود. خانم مدیر، فراش مدرسه و معلمان دیگر به تکاپو افتادند. اولین اقدام آنان، مراجعه به خانه کدخدا محسن بود که نیامدن خانم معلم را خبر دهند.

-        امروز خانم وارسته نیومده؟

-        کدخدا خونسردانه پاسخ داد: هوا برفی بوده، حوصله اومدن به ده را نداشته!

-        این کار سابقه نداره. اگه سنگ هم از آسمون بباره، خانم وارسته، خودش را به اینجا می رسونه.

-        خیلی نگران نباشین. برفِ سنگین اومده، یک روز که هزار روز نیست. برف سنگین بوده و ایشون نیومده دیگه.

خانم مدیر عصبانی شده بود:

-        نه آقای کدخدا، باید به سراغ خانم معلم بریم.             

-        یعنی چه؟ یعنی بریم شهر و از خانم معلم بپرسیم که چرا نیومده؟ فردا پس فردا که بیاد، خودش توضیح می ده.

خانم مدیر که از حرف های کدخدا مأیوس شده بود، گفت:

-        من و همکارانم حرکت می کنیم و از سرنوشت او مطلع می شیم.

مردی که کنار کدخدا نشسته بود، برای همراهی با خانم مدیر و سه معلم دیگر اعلام آمادگی کرد. دو مرد دیگر هم گفتند که آنان را همراهی می کنند.

همه راه افتادند. از جاده اصلی منحرف نشده بودند که به نهر رسیدند؛ اما از خانم معلم اثری نبود. یکی از مردان روستایی به حرف آمد:

-        حرف کدخدا درست بوده؛ امروز برف سنگینی باریده و خانم معلم از اومدن به روستا منصرف شده.

خانم مدیر، همکار چندین ساله اش را می شناخت. خانم وارسته کسی نبود که ریزش برف، او را از آمدن به روستا باز داشته باشد. او عاشق بود. پای عشق که می آمد وسط، پای عقل چوبین می شد.

از شدت ریزش برف کاسته شده بود، اما سرمای شدید همچنان رهروان را می آزرد. از نهر گذشتند. در آن سوی نهر هم خبری از خانم وارسته نبود. چند دقیقه بعد، یکی از مردان روستایی فریاد زد:

-        رد پا می بینم. یه نفر از اینجا گذشته، اما ظاهراً مسیرش رو تغییر داده.

خانم مدیر از خوشحالی جیغ کشید:

-        نگفتم او کسی نیس که به خاطر برف به ده نیاد. من اطمینان دارم او را پیدا می کنیم.

چند متر دیگر پیش رفتند، رد پای دیگری هم پیدا شد؛ اما برف اثر کامل آن را از بین برده بود. آن ها به حرکت خود به سمت شرق نهر ادامه دادند. در سه متری نهر، کپه ای پوشیده از برف دیده شد.

ضربان قلب خانم مدیر، تندتر شد. دل توی دلش نبود. در انتهای کپه برفی، ایستاد و با احتیاط برف را کنار زد. چکمه خانم وارسته را همکارانش می شناختند. سه مرد روستایی دست به کار شدند و برف ها را کنار زدند. دیگر همه چیز روشن شده بود ... خانم وارسته لبخندی زیبا بر لب داشت. او برای همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود ....

اقتباس از:

روزنامه جام جم 28 فروردین 1381 – شماره 557 / همراه با تلخیص و تغییر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی