مؤسسه فرهنگیِ قرآن و عترت راهیان بصیرت

آموزشی - فرهنگی - قرآنی
مؤسسه فرهنگیِ قرآن و عترت راهیان بصیرت

عشق به کتاب از کودکی

سه شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۲۳ ق.ظ

مرتضی در حدود پنج سال سن داشت که خیلی به کتاب علاقمند بود و به کتابخانه پدرم می‌رفت و کتاب برمی‌داشت. پدرم خیلی کتاب داشت و آنها را با سلیقه طبقه‌بندی کرده بود و اگر به هم می‌خورد، ناراحت می‌شد. تا پدر از اتاق بیرون می‌رفت، مرتضی به سراغ کتابها می‌رفت و چون اغلب کتابها بزرگ بودند و او زورش نمی‌رسید، روی زمین می‌افتادند. پدر عصبانی می‌شد و می‌گفت: «جلو این بچه را بگیرید.»

مادرم می‌گفت: «خوب، بچه به کتاب علاقه دارد. او را به مکتب بفرست.»

پدرم می‌گفت: «آخر سنش اقتضا نمی‌کند.»

بالاخره او را به مکتب فرستادند. صاحب مکتب خانه آقایی به نام شیخ علی قلی بود. مرتضی اشتیاق فراوانی به درس داشت. مادرم می‌گفت: «تابستان بود. نیمه‌های ماه بود و هوا صاف و مهتابی. شب بیدار شدم و دیدم مرتضی در بستر نیست. نگران شدم و فکر کردم شاید به دستشویی رفته است، آنجا هم نبود. همه را بیدار کردم و همه جا را جستجو کردیم. اوایل صبح، دیدیم یکی از کشاورزان روستا او را بغل کرده و به خانه می‌آورد. پرسیدیم کجا بودی؟ آن مرد گفت من در کوچه می‌رفتم که دیدم این بچه پشت در مکتب خانه چمباتمه زده و سرش را روی زانویش گذاشته و کتابش را در بغلش گرفته و خوابش برده است. پرسیدیم بچه! چرا رفتی؟ گفت من بیدار شدم، دیدم هوا روشن است، فکر کردم صبح است و باید به مکتب خانه بروم.»

آخوند آن مکتب‌خانه تا نزدیکی های انقلاب زنده بود. استاد هر وقت به فریمان می‌آمد، می‌فرستاد دنبال وی و به او خیلی احترام می‌گذاشت و می‌گفت:«او اولین کسی است که به من قرآن آموخته.»


برگرفته از کتاب یاد استاد / حسین افتخاریان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی