کنترل خشم
امام صادق علیه السلام:
هرکس غضب خود را نگه دارد، خداوند عیوب او را می پوشاند.
(وسائل الشیعه)
سیره شهدا :
* عباس خود را روی اولین صندلی کنار در
انداخت. خلبان او را شناخت و با اصرار مجبورش کرد که به داخل کابین مخصوص خلبان برود؛ به ناچار رفت.
در همین لحظه درجه دار مسئول داخل هواپیما وارد کابین شد. با دیدن عباس که با لباس بسیجی در کابین خلبان نشسته بود ابروهایش را درهم کشید و با صدای بلند گفت:
پاشو برو بیرون،کی به تو اجازه داده بیای
اینجا؟
عباس آرام و بی صدا از جا بلند شد. مرد زیر لب غر زد و بیرون رفت. عباس هنوز درست در صندلی اش جابجا نشده
بود که خلبان آمد و با دیدن او خواهش کرد که داخل کابین برگردد ناچار به سرجایش بازگشت. با تکان شدید
هواپیما که قصد اوج گرفتن داشت، سر و صدای مجروحان بلند شد.
مسئول داخل هواپیما که در حال جابه جا
کردن دسته، در بالای صندلی اش بود، با دیدن عباس دست از کار کشید و به طرف او رفت.
عباس جابه جا شد و
لبخندی زد. درجه دار گفت: مگر نگفتم جای تو اینجا نیست؟بیا برو پایین. اگر یک بار دیگر پیدایت شود می
زنم توی گوشت! خلبان سخت در حال کنترل هواپیما بود.
عباس آرام و سر به راه از کابین پایین آمد و کنار
حسن نشست.
صـدای خلبان از داخل کـابین به گـوش رسید که از مسئول داخل هواپیما می خواست تا از تیمسار
بابایی پذیرایی کند. درجه دار دستپاچه شده بود.
پرسید: کدام تیمسار قربان؟
خلبان برگشت و گفت: تیمسار
بابایی که در عقب کابین نشسته بود کجا رفت؟
درجه دار که هول شده بود گفت: او تیمسار بابایی بود؟
خلبان
گفت: بله، درجه دار گفت: چرا زودتر معرفی نکردی،بیچاره شدم. بنده خدا را دوبار پایین کشیدم. درجه دار
به طرف عباس رفت رنگ به رو نداشت و لب هایش می لرزید،به حالت خبردار ایستاد. چه می توانست بگوید! آن
هم با کار ناپسندی که کرده بود. مرد جابجا شد و آهسته گفت: خواهش می کنم بزنید تو گوشم. من اشتباه
کردم.
عباس که متوجه مرد شده بود گفت: مهم نیست،عزیز! من کی هستم که تو گوش کسی بزنم. راحت باش. عباس دست دراز کرد و او را روی صندلی کنارخود نشاند.
(پرواز تا بی نهایت بر اساس زندگی شهید عباس بابایی ص84تا86 )
وقتی که به هوش آمدی، ای دل من
تا عرش خدا،بال زدی،ای دل من
بی تابی و خشم را رها کن،زیرا
خشم است کلید
هر بدی،ای دل من
(هادی فردوسی)
چنین حکایت کنند :یک روز صبح، چنگیز خان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.
همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.
چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.
گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،تا اینکه ! معجزه! رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان عصبانی شد، اما شاهین حیوان
محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره
پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را
بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می
دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور
این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی
ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید،
جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را
به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به
طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که
مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد ، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما
در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین
مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان، شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و
به اردوگاه برگشت.
دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.- ۹۳/۰۳/۲۷