داشتن
علم ، به تنهایی ارزش نیست. هستند کسانی که دانش فراوان دارند ، ولی مانند ظرفی
پر از عسل اند که هیچ منفذی برای استفاده از عسل ها در آنها نیست. علم دانشمند
زمانی اهمیت دارد که آن را به دیگران منتقل کند و البته زکات دانش ، آموختن آن به
بندگان خداست.
معلم در مقام تعلیم ، راهبر و راهنمای علمی افراد زیادی است و این
موقعیت حساس ، سبب تلاش او در حل مشکلات علمی می شود که نتیجه اش بالا رفتن سطح
علمی وی نیز خواهد شد. دانش شخصی که بیاموزد ولی تربیت نشود ، مانند اسلحه ای است
که با آن جان انسان ها را به خطر می اندازد.
چو دزدی با چراغ آید / گزیده تر برد کالا
را
در قرآن کریم که تعلیم و تربیت به عنوان
هدف پیامبران ذکر شده ، در سه مورد تربیت بر تعلیم مقدم گردیده است :
(بقره/ 151 ،
آل عمران/ 164 ، جمعه /2 )
و تنها در یک آیه تعلیم بر تربیت مقدم شده است. (بقره/
129 )
در نتیجه ی تعلیم و تربیت چنانچه شهید مطهری می فرمایند:
باید در افراد
و در جامعه رشد شخصیت فکری و عقلانی پیدا
بشود.
« این
مسأله که باید در افراد و در جامعه رشد شخصیت فکری و عقلانی پیدا بشود
یعنی قوه تجزیه و تحلیل در مسائل پیدا بشود ، یک مطلب
اساسی است ، یعنی در همین
آموزش ها و تعلیم و تربیت ها در مدرسه ها وظیفه معلم بالاتر
از اینکه به بچه یاد می دهد اینست که کاری بکند که قوه تجزیه و تحلیل او قدرت بگیرد ، نه اینکه فقط در مغز وی معلومات
بریزد ، که اگر معلومات خیلی فشار بیاورد ذهن بچه راکد می شود.
در میان علما ، افرادی که خیلی استاد دیده اند ، من به اینها
هیچ اعتقاد ندارم . به همین دلیل اعتقاد ندارم که
خیلی استاد دیده اند ، همان که برایشان
باعث افتخار است . مثلا می گویند : " فلان کس سی سال به درس مرحوم
نائینی رفته ، یا بیست و پنج سال متوالی درس آقا ضیاء را دیده
" . عالمی که سی
سال یا بیست و پنج سال عمر را یکسره درس این استاد و آن استاد را دیده ، او دیگر مجال فکر کردن برای خودش باقی
نگذاشته ، دائما می گرفته ،
تمام نیرویش صرف گرفتن شده ،
دیگر چیزی نمانده برای آنکه با نیروی
خودش به مطلبی برسد .
مثل معروفی است
( که البته افسانه است ) می گویند که یک غیبگو و
رمالی ، علم غیبگویی
و رمالی را به بچه اش آموخته بود . خودش در دربار
پادشاه حقوق خوبی می
گرفت ، این علم را به بچه اش آموخته بود که بعد از
خودش او این پست را اداره
کند . تا روزی که او را به پادشاه معرفی کرد
. پادشاه خواست که او را امتحان
کند . تخم مرغی در دستش گرفت و به او
گفت : اگر گفتی که در دست من چیست ؟ او هر چه حساب کرد نفهمید که چیست . پادشاه گفت : وسطش زرد است و
اطرافش سفید . یک فکری کرد و گفت : این سنگ آسیائی است که در وسطش
هویج ریخته اند . پادشاه خیلی بدش
آمد و بعد پدرش را آورد و گفت : آخر این چه علمی است که به او آموخته ای ؟ ! گفت : علم را من خوب
آموختم ولی این عقل ندارد . آن حرف اول را از روی علمش گفت ولی این دومی را
از روی بی عقلیش گفت . شعورش نرسید
که سنگ آسیا در دست
انسان جا نمی گیرد . این را عقل آدم باید حکم
بکند « .
(تعلیم
و تربیت ، ص 22-21)