مؤسسه فرهنگیِ قرآن و عترت راهیان بصیرت

آموزشی - فرهنگی - قرآنی
مؤسسه فرهنگیِ قرآن و عترت راهیان بصیرت

۳۱ مطلب با موضوع «حکایت های پندآموز» ثبت شده است

۲۹
دی

خدایا مرا به خاندانم برنگردان !
این جمله ‏ای بود که هند ، زن عمروبن الجموح ، پس از آنکه شوهرش مسلح‏ شد و برای شرکت در جنگ احد راه افتاد ، از زبان شوهرش شنید . این‏ اولین بار بود که عمروبن الجموح با مسلمانان در جهاد شرکت می‏ کرد . تا آن‏ وقت شرکت نکرده بود ، زیرا پایش لنگ بود و اتفاقا به شدت می‏ لنگید . و مطابق حکم صریح قرآن مجید ، بر آدم کور و آدم لنگ و آدم بیمار جهاد واجب نیست (لیس علی الاعمی حرج ، و لا علی الا عرج حرج ، و لا علی المریض / سوره فتح آیه . 18 ) او هر چند خود شخصا در جهاد شرکت نمی ‏کرد ، اما چهار شیر پسر داشت که همواره در رکاب رسول اکرم حاضر بودند ، و هیچ کس گمان نمی‏ کرد و انتظار نداشت که عمرو با عذر شرعی که دارد ، خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند ، سلاح برگیرد و به سربازان ملحق شود .
خویشاوندان عمرو همین که از تصمیم وی آگاه شدند آمدند مانع شوند ، گفتند: " اولا تو شرعا معذوری ، ثانیا چهار فرزند سرباز دلاور داری که با پیغمبر حرکت کرده ‏اند ، لزومی ندارد خودت نیز به سربازی بروی ! " گفت‏ : به همان دلیل که فرزندانم آرزوی سعادت ابدی و بهشت جاویدان دارند من هم دارم . عجب ! آنها بروند و به فیض شهادت نائل شوند و من در خانه‏ پیش شماها بمانم . ابدا ممکن نیست " .
خویشاوندان عمرو از او دست بر نداشتند و دائما یکی پس از دیگری‏ می‏ آمدند که او را منصرف کنند . عمرو برای خلاصی از دست آنها به خود رسول‏ اکرم ملتجی شد :
- "
یا رسول الله ! فامیل من می‏خواهند مرا در خانه حبس کنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شرکت کنم . به خدا قسم‏ آرزو دارم با این پای لنگ به بهشت بروم " .
- "
یا عمرو ! آخر تو عذر شرعی داری ، خدا تو را معذور داشته است ، بر تو جهاد واجب نیست " .
- "
یا رسول الله ! می‏ دانم ، در عین حال که بر من واجب نیست باز هم‏ . . . "
رسول اکرم فرمود : " مانعش نشوید ، بگذارید برود ، آرزوی شهادت دارد ، شاید خدا نصیبش کند " .
از تماشایی‏ ترین صحنه‏ های احد ، صحنه مبارزه عمروبن الجموح بود که با پای‏ لنگ ، خود را به قلب سپاه دشمن می‏ زد و فریاد می‏ کشید : " آرزوی بهشت‏ دارم " . یکی از پسران وی نیز پشت سر پدر حرکت می‏ کرد . آن قدر این دو نفر مشتاقانه جنگیدند تا کشته شدند .

پس از خاتمه جنگ ، بسیاری از زنان مدینه از شهر بیرون آمدند تا از نزدیک از قضایا آگاه گردند ، خصوصا که خبرهای وحشتناکی به مدینه رسیده بود . عایشه همسر پیغمبر یکی از آن زنان بود . عایشه اندکی‏ که از شهر بیرون رفت ، چشمش به هند زن عمروبن الجموح افتاد در حالی که‏ سه جنازه بر روی شتری گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدینه می‏ کشید .

عایشه پرسید :
- "
چه خبر ؟ "
- "
الحمدالله پیغمبر سلامت است ، ایشان که سالم هستند دیگر غمی‏ نداریم . خبر دیگر اینکه : « رد الله الذین کفروا بغیظهم »" - خداوند کفار را در حالی که پر از خشم بودند برگردانید "
- "
این جنازه ‏ها از کیست ؟ "
- "
اینها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است " .
- "
کجا می ‏بری ؟ "
- "
می‏ برم به مدینه دفن کنم " .
هند این را گفت و مهار شتر را به طرف مدینه کشید ، اما شتر به زحمت‏ پشت سر هند راه می ‏رفت و عاقبت خوابید .

عایشه گفت : - " بار حیوان سنگین است ، نمی ‏تواند بکشد " .
- "
این طور نیست ، این شتر ما بسیار نیرومند است . معمولا بار دو شتر را به خوبی حمل می‏ کند . باید علت دیگری داشته باشد ، این را گفت و شتر را حرکت داد ، تا خواست حیوان را به طرف مدینه ببرد دو مرتبه زانو زد و همین که روی حیوان را به طرف احد کرد دید به تندی راه افتاد . هند دید وضع عجیبی است . حیوان حاضر نیست به طرف مدینه برود ، اما به طرف احد به آسانی و سرعت راه می‏ رود . با خود گفت : شاید رمزی در کار باشد . هند در حالی که مهار شتر را می‏ کشید و جنازه ‏ها بر روی حیوان‏ بودند ، یکسره به احد برگشت و به حضور پیغمبر رسید : - " یا رسول الله ! ماجرای عجیبی است ، من این جنازه‏ ها را روی حیوان‏ گذاشته ‏ام که به مدینه ببرم و دفن کنم ، وقتی که این حیوان را به طرف‏ مدینه می‏ خواهم ببرم از من اطاعت نمی‏ کند ، اما به طرف احد خوب می ‏آید . چرا ؟ "
- "
آیا شوهرت وقتی که به احد می‏ آمد چیزی گفت ؟ "
- "
یا رسول الله پس از آنکه راه افتاد این جمله را از او شنیدم : " خدایا مرا به خاندانم برنگردان " .
- "
پس همین است ، دعای خالصانه این مرد شهید مستجاب شده است ، خداوند نمی‏ خواهد این جنازه برگردد . در میان شما انصار کسانی یافت‏ می ‏شوند که اگر خدا را به چیزی بخوانند و قسم بدهند خداوند دعای آنها را مستجاب می‏ کند . شوهر تو عمروبن الجموح یکی از آن کسان است " .
با نظر رسول اکرم ، هر سه نفر را در همان احد دفن کردند . آنگاه رسول‏ اکرم رو کرد به هند :
- "
این سه نفر در آن جهان پیش هم خواهند بود " .
- "
یا رسول الله ! از خداوند بخواه من هم پیش آنها بروم "


داستان راستان ج2/ شهید مرتضی مطهری

۱۸
مهر

جهار حدیث


دوست فاضل ما آقای آقا سید محمد فرزان نقل می‏ کردند که در سابق ، در اوایل مشروطیت ، آقای آقا سید هبة الدین شهرستانی سلمه الله مجله‏ ای به‏ عربی در عراق منتشر می‏ کردند به نام " العلم " . و دو سه سالی منتشر شد ( من خودم هنوز آن مجله را ندیده‏ ام ) . در پشت آن مجله در وسط صفحه ، کلمه " العلم " به خط نستعلیق کلیشه شده بود و در چهار گوشه هم این‏ چهار حدیث که خواندم زینت بخش پشت مجله بود . یک وقت در خود آن‏ مجله نوشته بود که یک روز یک نفر مستشرق آلمانی به ملاقات آقای‏ شهرستانی در دفتر مجله یا در جای دیگر آمد ( ایشان اظهار می‏ کردند فعلا بعید العهدم ) و پشت این مجله را با همین ترتیب دید . پرسید اینها چیست که در پشت این مجله نوشته شده ؟




گفته شد اینها چهار دستور است از پیغمبر ما درباره علم . بعد برایش ترجمه شد که پیغمبر اسلام فرمودهتحصیل علم بر هر مسلمانی اعم از زن و مرد و از هر صنف فریضه و واجب‏ است ، و فرموده : از گهواره تا گور دانش بجوئید ، و فرموده علم را بجوئید ولو به اینکه بخواهید تا چین به دنبالش بروید ، و فرموده حکمت و علم گمشده مسلمان است و هر جا آن را بیابد بر می‏دارد و اهمیت نمی‏ دهد که‏ گمشده خود را از دست چه کسی می‏ گیرد .
آن مرد مستشرق اندکی فکر می‏ کند و بعد می‏ گوید اوه ! شما یک همچو دستورها داشتید که پیغمبر شما علم را بر شما فرض شمرده ، نه از نظر افراد و اختلاف جنسی ، نه از لحاظ زمان ، نه از لحاظ مکان و نه از لحاظ معلم قیدی قرار نداده و باز اینقدر در جهالت باقی هستید و اینقدر بی ‏سواد در میان شما وجود دارد ؟
!


ده گفتار / ص 138-137

۱۱
ارديبهشت

تقدیم به معلمان سرزمینم که درد «عشق»  از آن ها « معلم » ساخت، نه غم « نام و نان» 

آنان که معلمی را « انتخاب » کرده اند و به شغل انبیایی خویش « افتخار» می کنند.


خواب عمیق خانم معلم


این داستان واقعی است و در یکی از روستاهای استان خراسان روی داده است. البته اسامی غیرواقعی بوده و تغییر داده شده اند.

خانم معلم با 23 سال سابقه تدریس و 45 سال سن، هنوز هم هفته ای سه روز به هر وسیله ای شده، خود را به روستایی می رساند که حدود 5 کیلومتر از جاده فاصله داشت. در جاده روستایی، ماشینی رفت و آمد نمی کرد. آن قدر هم جمعیت نداشت که برای کسی صرف کند ماشینی بخرد و خود را درگیر این کار کند. یعنی آن قدر مسافر نداشت که ظرفیت یک مینی بوس را تکمیل کند.

در فاصله میان شهر و روستا، نهر آبی هم می گذشت که زمین های زراعی در روستای مجاور را آبیاری می کرد. خانم معلم برای گذر از نهر، جوراب و کفش هایش را درآورده و پس از رسیدن به سوی دیگر آب، آن ها را پوشیده و 3 کیلومتر بقیه راه را برای رسیدن به روستا و حضور در کلاس درس، پیاده طی می کرد و سر موقع به مدرسه می رسید. ابتدا به دفتر مدرسه می رفت و با خانم مدیر و همکاران دیگرش احوالپرسی کرده سپس دست ها و پاهایش را که در روزهای سرد و برفی کرخت شده بود، گرم می کرد و یک راست به کلاس چهارم ابتدایی می رفت.

سه شنبه در شهر، برف می بارید. هوا به شدت سرد بود، اما خانم معلم باید به روستا می رفت. لباس های گرمی انتخاب کرد. به جای کفش، چکمه اش را از جا کفشی درآورد. جوراب پشمی و ضخیمی به پا کرد و آن چه را لازم داشت، در کیف دستی جا داد.

شوهر خانم معلم، کارمند اداره ثبت اسناد و املاک بود و هر روز آرزو می کرد زودتر از موعد مقرر، بازنشسته شود. اما هنگامی که بحث بازنشستگی خانم معلم مطرح می شد، می گفت: « من هیچ وقت بازنشسته نمی شوم. عاشق معلمی هستم. کلاس درس، بهشت من است، آن را با بهشت خدا هم عوض نمی کنم.»

او به همسر و بستگانش می گفت: « شما نمی دانید معلمی چه لذتی دارد؟ بی خود نیست که امام خمینی می گویند، معلمی شغل انبیاست، معنای این حرف، این است که مقام ما کم تر از انبیا نیست. من و بازنشستگی؟اصلاً. مخصوصاً این که درس دادن در روستای محرومی باشد که هنوز یک جاده ندارد و بچه های مدرسه اش با لباس وصله خورده به مدرسه می آیند.»

آری، هیچ کس نمی توانست خانم معلم را از تصمیمش باز دارد. او کفش و کلاه کرد و از خانه خارج شد. از چند کوچه گذشت. هیچ کس عازم روستا نبود. مغازه دار هم نیامده بود.خانم معلم راه روستا را در پیش گرفت. برف می بارید، آن هم چه برفی! خانم معلم هنوز یک کیلومتر از شهر دور نشده بود که ارتفاع برف به بیش از 10 سانتی متر رسید. سرمای هوا نیز هر لحظه افزایش می یافت. خانم معلم می کوشید بر سرعت خود بیفزاید تا سوز سرما در اندامش کم تر اثر کند. هر لحظه که می گذشت نفوذ سرما و ترس بر او چیره می شد. سفیدی برف، چشمهایش را آزار می داد. دستکش پشمی نیز هیچ تأثیری در جلوگیری از نفوذ سرما به دست هایش نداشت. ارتفاع برف آن قدر بالا آمده بود که دیگر تشخیص جاده امکان نداشت. بیابان یک دست سفید بود. نگاه کردن به آن، چشم ها را می آزرد.

جهت را گم کرده بود؛ نمی دانست به سوی شرق می رود یا غرب. از تخته سنگ بزرگی که همه روزه در مسیر خود می دید، خبری نبود. با خود نجوا می کرد:«پس نهر آب کجاست؟ اگر نهر را پیدا کنم، شاید راه نجاتی باشد.»

در یک لحظه، احساس شادی کرد. احساس کرد تا کمر در آب فرو رفته است. او به نهر رسیده بود، اما این که در چه نقطه ای قرار دارد، نمی دانست. سرمای بیش از حد، نای هر حرکتی را از او گرفته بود. خود را در یک قدمی مرگ می دید. اما او دیگر از مرگ نمی ترسید به تلاشش برای رسیدن به آن سوی نهر ادامه داد و موفق شد. به آن سوی نهر رسیده بود، اما نمی توانست حتی یک قدم دیگر بردارد. برف هم چنان می بارید. نشست. چشمانش جایی را نمی دید.

در یک لحظه احساس کرد حالت خوبی دارد. چشمهایش روی هم افتاد. حالتی بین خواب و بیداری. دیگر هیچ دردی را هم احساس نمی کرد. پنداری در خواب عمیقی فرو رفته است.

دختربچه ها سر کلاس بودند. همه شان تکلیف خود را انجام داده بودند. مبصر کلاس، تکلیف بچه ها را جمع کرد و روی میز خانم معلم گذاشت؛ اما از خانم معلم خبری نبود. زنگ اول زده شد. بچه ها از کلاس بیرون ریختند. مدیر و سه معلم دیگر مدرسه هم نگران خانم معلم بودند؛«چی شده ، چرا نیومده؟ نکنه بلایی سرش آمده باشه!» هر لحظه بر نگرانی ها افزوده می شد. ظهر که شد، برخلاف گذشته از بگو و بخند معلم ها اثری نبود. خانم مدیر، فراش مدرسه و معلمان دیگر به تکاپو افتادند. اولین اقدام آنان، مراجعه به خانه کدخدا محسن بود که نیامدن خانم معلم را خبر دهند.

-        امروز خانم وارسته نیومده؟

-        کدخدا خونسردانه پاسخ داد: هوا برفی بوده، حوصله اومدن به ده را نداشته!

-        این کار سابقه نداره. اگه سنگ هم از آسمون بباره، خانم وارسته، خودش را به اینجا می رسونه.

-        خیلی نگران نباشین. برفِ سنگین اومده، یک روز که هزار روز نیست. برف سنگین بوده و ایشون نیومده دیگه.

خانم مدیر عصبانی شده بود:

-        نه آقای کدخدا، باید به سراغ خانم معلم بریم.             

-        یعنی چه؟ یعنی بریم شهر و از خانم معلم بپرسیم که چرا نیومده؟ فردا پس فردا که بیاد، خودش توضیح می ده.

خانم مدیر که از حرف های کدخدا مأیوس شده بود، گفت:

-        من و همکارانم حرکت می کنیم و از سرنوشت او مطلع می شیم.

مردی که کنار کدخدا نشسته بود، برای همراهی با خانم مدیر و سه معلم دیگر اعلام آمادگی کرد. دو مرد دیگر هم گفتند که آنان را همراهی می کنند.

همه راه افتادند. از جاده اصلی منحرف نشده بودند که به نهر رسیدند؛ اما از خانم معلم اثری نبود. یکی از مردان روستایی به حرف آمد:

-        حرف کدخدا درست بوده؛ امروز برف سنگینی باریده و خانم معلم از اومدن به روستا منصرف شده.

خانم مدیر، همکار چندین ساله اش را می شناخت. خانم وارسته کسی نبود که ریزش برف، او را از آمدن به روستا باز داشته باشد. او عاشق بود. پای عشق که می آمد وسط، پای عقل چوبین می شد.

از شدت ریزش برف کاسته شده بود، اما سرمای شدید همچنان رهروان را می آزرد. از نهر گذشتند. در آن سوی نهر هم خبری از خانم وارسته نبود. چند دقیقه بعد، یکی از مردان روستایی فریاد زد:

-        رد پا می بینم. یه نفر از اینجا گذشته، اما ظاهراً مسیرش رو تغییر داده.

خانم مدیر از خوشحالی جیغ کشید:

-        نگفتم او کسی نیس که به خاطر برف به ده نیاد. من اطمینان دارم او را پیدا می کنیم.

چند متر دیگر پیش رفتند، رد پای دیگری هم پیدا شد؛ اما برف اثر کامل آن را از بین برده بود. آن ها به حرکت خود به سمت شرق نهر ادامه دادند. در سه متری نهر، کپه ای پوشیده از برف دیده شد.

ضربان قلب خانم مدیر، تندتر شد. دل توی دلش نبود. در انتهای کپه برفی، ایستاد و با احتیاط برف را کنار زد. چکمه خانم وارسته را همکارانش می شناختند. سه مرد روستایی دست به کار شدند و برف ها را کنار زدند. دیگر همه چیز روشن شده بود ... خانم وارسته لبخندی زیبا بر لب داشت. او برای همیشه به خواب عمیقی فرو رفته بود ....

اقتباس از:

روزنامه جام جم 28 فروردین 1381 – شماره 557 / همراه با تلخیص و تغییر

۰۵
مهر

هر شب آموزش و مانور داشتیم. می دانستم در زیر شلاق سوزان برف و باران و باد، با دست های یخ زده بالا رفتن چه حالی دارد. اما من خاطره ای در ذهنم داشتم که همه آن سرما و سختی در مقابل آن هیچ بود و آن، یاد غواصان عملیات های والفجر8 و کربلای4 و 5 بود که من قدرت مجسم عشق را در آن ها دیده بودم.

(لشکر خوبان، خاطرات مهدی قلی رضایی، ص580، معصومه سپهری)

کجایید غواص های والفجر8؟

کجایید شهدای کربلای4؟

کجایید گمنامان کربلای5؟

کجایید بچه هایی که حاضر بودید با دستتان بیعانه بدهید و در عوض در گردان غواصی بمانید و شب های آموزش یخ بزنید تا خون گرمتان قابلیت شکستن اروند را پیدا کند؟

... کجایید ای یارانی که در سرمای منجمد کننده کارون، توی لباس های غواصی اول حکم پیروزی در جهاد اکبر را گرفتید؟

... کجایید شهدا؟ کجایید ...

(همان، ص587-586)

... زندگی در جبهه به عشق آغشته بود، هرچه سخت تر بهتر ... هر چه پرسوز و گدازتر ، عاشقانه تر ... غریبه ها را در کارزار عشق راه نمی دهند. انسان ها در صحنه خونین جهاد غربال می شوند. کسانی که به خیال دیگری جز عزم خدا جهاد کرده اند، از نیمه راه باز می گردند. این را کربلا به ما یاد داده بود.

(همان، ص606)

بیش از همه مظلومیت بچه ها دلمان را می سوزاند، بسیجیانی که در هیچ شرایطی صحنه جهاد را خالی نگذاشته بودند. زمانی در دل رمل ها و در هوای 50 درجه جنگیده و زمانی در سرمای زیر صفر درجه لباس غواصی پوشیده و کارون و بهمن شیر و اروند را فتح کرده بودند و حالا که لازم بود، از کوه ها بالا می رفتند و در سرمای 30 درجه زیر صفر با دشمن تا دندان مسلح در ارتفاعات یخ زده می جنگیدند تا ثابت کنند که امامشان را تنها نمی گذارند.

(همان، ص653)

۲۰
تیر

گالیله در بچگى به ساختن ماشین آلات ساده علاقه داشت .
پدرش بر خلاف میل او، وادارش کـرد کـه طـب بخواند.
او در این راه ترقى نکرد.
سپس به آموختن ریاضیات و فیزیک پرداخت .
در نـتیجه نبوغ خود را در نجوم و چیزهایى که عقربک استعداد او را به حرکت درمى آورد, ابراز نمود.
گالیله از جمله کسانی بود که عقیده داشت زمین به دور خورشید مى گردد و نخستین کسى بود که پاندول ساعت را ساخت .

تـولـستوى هنوز بچه بود که به مطالعه علاقه پیدا کرد وکتاب هاى فلسفى زیادى را خواند.
او در ایـن دوران , سـعـى مـى کـردمسائل مهم زندگى را مطرح سازد و تا پایان عمر, این مسائل در قلمرو فکر او جریان داشت .

جـرج مـورلند نقاش حیوانات، از شش سالگى ، علاقه خود رابه نقاشى بروز داد.
او با این که در سـن 41 سـالـگـى زنـدگـى را بـدرود گـفـت، آثـار گـرانـبـهایى در نقاشى از خود به یادگار گذارد.

رمز پیروزی مردان بزرگ ، ص7

۱۰
تیر

روزى عده اى از کودکان در کوچه مشغول بازى بودند.

پیامبر(ص ) در حین عبور،چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آنها را در رشد

کودک به همراهانشان گوشزد کند.

فرمود: واى بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان .

اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند.

لحظه اى فکرکردند شاید منظور پیامبر، فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهى مى کنند.

عرض کردند: یا رسول اللّه، آیا منظورتان مشرکین است ؟

- نـه ،بلکه پدران مسلمانى را مى گویم که چیزى از فرایض دینى رابه فرزندان خود نمى آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره اى

از مسائل دینى رافراگیرند، پدران آنها، ایشان را از اداى این وظیفه باز مى دارند.

اطرافیان پیامبر با شنیدن این سخن، تعجب کردند که آیا چنین پدران بى مسؤولیتى نیز هستند.

پـیامبر که تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد: تنهابه این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزى را به

دست آورند....

آنگاه فرمود: من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند.

توجه : در عـصـر حاضر، دلیل دور بودن و ناآگاهى قشر عظیمى ازکودکان و نوجوانان از مسائل مذهبى، بى توجهى

والدینشان به این مساله مهم است .

صد حکایت تربیتی، مرتضی بذر افشان

۱۰
تیر

وقـتـى سـیـد حـسن مدرس در مدرسه سپهسالار درس مى داد و مسؤول مدرسه بود, یکى از نـزدیـکـان وى , شـخصى را به عنوان محصل به مدرسه آورد, به وى معرفى نمود و گفت : ایشان مى خواهد در خدمت شما درس بخواند.
مدرس نگاهى به داوطلب کرد و گفت : ایشان درس خوان نمى شود.

مـرحوم مدرس وقتى تعجب آن مرد را دید, ادامه داد: به دکمه هاى قیطانى پیراهنش نگاه کن .
تا بخواهد دکمه هایش را بیندازد، وقتش تمام شده .
دکمه هاى قیطانى نمى گذارد دانش آموز درس بخواند.
وقتى درس نخواند درایت پیدا نمى کند، زندگى اش به رفاه طلبى آغشته مى شود و روحیه شجاعت و آزادگى را نیز از دست مى دهد.

غلام رضا گلی زواره، داستان های مدرس

۲۸
خرداد

در سرزمین مغرب (شمال آفریقا) در مکتب خانه اى ، معلمى در دیدم بسیار خشن و ترشروى و تلخ گفتار و خسیس بود، زندگى مسلمانان با دیدار او تباه مى گشت ، قرائت قرآنش ، دل مردم را سیاه مى کرد. گروهى از پسر و دختر، به عنوان شاگرد گرفتار جفاى او بودند، نه جرأت خنده داشتند و نه مى توانستند بگویند، گاهى سیلى بصورت زیباى یکى مى زد، و زمانى از ساق بلورین دیگرى ویشکن مى گرفت .
خلاصه اینکه : سرانجام ناشایستگى آن معلم را آشکار نمودند و او را با کتک از مکتب خانه بیرون کردند و معلم شایسته اى را به جاى او نصب نمودند.
معلم جدید مردى خوش اخلاق ، نیک سیرت ، بردبار و خوش برخورد بود، جز هنگام ضرورت سخن نمى گفت ، با زبانش به کسى نیش نمى زد و چوبى بر سر شاگرد بلند نمى کرد.
ولى هیبت معلم از دل کودکان برفت و دیگر از معلم ترس نداشتند، و به اعتماد اینکه معلم جدید، آنها را بازخواست نمى کند و کتک نمى زند، درس ‍ نمى خواندند و به بازى گوشى پرداخته و تخته مشق خود را بر سر و کله هم مى زدند و مى شکستند، و مکتب خانه را به هرج و مرج مى کشاندند.

استاد و معلم چو بود بى آزار

خرسک بازند کودکان در بازار

 

دو هفته بعد از این ، به مکتب خانه عبور کردم ، دیدم معلم دوم را بر کنار کرده اند و همان معلم اول را بار دیگر آورده اند، براستى ناراحت شدم و تعجب کردم « ولا حول ولا قوة الا بالله » را بر زبان جارى ساختم ، که چرا بار دیگر ابلیس را معلم فرشتگان کرده اند؟

پیرمردى ظریف و جهان دیده اى به من گفت :

پادشاهى پسر به مکتب داد

لوح سیمینش بر کنار نهاد

بر سر لوح او نبشته به زر

جور استاد به ز مهر پدر

حکایت های گلستان سعدی علیه الرحمه

۲۷
خرداد

امام صادق علیه السلام:

هرکس غضب خود را نگه دارد، خداوند عیوب او را می پوشاند.

(وسائل الشیعه)

 سیره شهدا :

* عباس خود را روی اولین صندلی کنار در انداخت. خلبان او را شناخت و با اصرار مجبورش کرد که به داخل کابین مخصوص خلبان برود؛ به ناچار رفت.

در همین لحظه درجه دار مسئول داخل هواپیما وارد کابین شد. با دیدن عباس که با لباس بسیجی در کابین خلبان نشسته بود ابروهایش را درهم کشید و با صدای بلند گفت:

پاشو برو بیرون،کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟

عباس آرام و بی صدا از جا بلند شد. مرد زیر لب غر زد و بیرون رفت. عباس هنوز درست در صندلی اش جابجا نشده بود که خلبان آمد و با دیدن او خواهش کرد که داخل کابین برگردد ناچار به سرجایش بازگشت. با تکان شدید هواپیما که قصد اوج گرفتن داشت، سر و صدای مجروحان بلند شد.

مسئول داخل هواپیما که در حال جابه جا کردن دسته، در بالای صندلی اش بود، با دیدن عباس دست از کار کشید و به طرف او رفت.


تلاش شهید بابایی برای عدم فروش هواپیمای اف۱۴


عباس جابه جا شد و لبخندی زد. درجه دار گفت: مگر نگفتم جای تو اینجا نیست؟بیا برو پایین. اگر یک بار دیگر پیدایت شود می زنم توی گوشت! خلبان سخت در حال کنترل هواپیما بود.

عباس آرام و سر به راه از کابین پایین آمد و کنار حسن نشست.

صـدای خلبان از داخل کـابین به گـوش رسید که از مسئول داخل هواپیما می خواست تا از تیمسار بابایی پذیرایی کند. درجه دار دستپاچه شده بود.

پرسید: کدام تیمسار قربان؟

خلبان برگشت و گفت: تیمسار بابایی که در عقب کابین نشسته بود کجا رفت؟

درجه دار که هول شده بود گفت: او تیمسار بابایی بود؟

خلبان گفت: بله، درجه دار گفت: چرا زودتر معرفی نکردی،بیچاره شدم. بنده خدا را دوبار پایین کشیدم. درجه دار به طرف عباس رفت رنگ به رو نداشت و لب هایش می لرزید،به حالت خبردار ایستاد. چه می توانست بگوید! آن هم با کار ناپسندی که کرده بود. مرد جابجا شد و آهسته گفت: خواهش می کنم بزنید تو گوشم. من اشتباه کردم.

عباس که متوجه مرد شده بود گفت: مهم نیست،عزیز! من کی هستم که تو گوش کسی بزنم. راحت باش. عباس دست دراز کرد و او را روی صندلی کنارخود نشاند.

(پرواز تا بی نهایت بر اساس زندگی شهید عباس بابایی ص84تا86 )


وقتی که به هوش آمدی، ای دل من

تا عرش خدا،بال زدی،ای دل من

بی تابی و خشم را رها کن،زیرا 

              خشم است کلید هر بدی،ای دل من            

(هادی فردوسی)

چنین حکایت کنند :

یک روز صبح، چنگیز خان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند.

همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود،چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند.

چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید.

گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد،تا اینکه ! معجزه! رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.

خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید،اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند،شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان عصبانی شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد ، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان، شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت.

دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.
۱۶
خرداد

امام علی (ع) می فرمایند:

مواظب باشید دیگران با عمل به قرآن از شما سبقت نگیرند.

                                                                               وصیت نامه امام به حسنین (ع)/نامه ۴۷

آموزش اخلاق ناپسند در بازی!
 

در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن.

در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو می کنن و همدیگر رو طوری بغل می کنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همین طور تا آخر.

با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش می دیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن ...

با کمال تاسف برخی از ما توصیه های اخلاقی دین اسلام را فراموش کرده ایم !