مؤسسه فرهنگیِ قرآن و عترت راهیان بصیرت

آموزشی - فرهنگی - قرآنی
مؤسسه فرهنگیِ قرآن و عترت راهیان بصیرت

۳۱ مطلب با موضوع «حکایت های پندآموز» ثبت شده است

۰۹
خرداد

احترام به شاگرد نوجوان

یـکـى از عـلـمـاى وارسـتـه , کلاس درسى داشت و از میان شاگردانش به نوجوانى بیشتر احترام مـى گـذاشـت .
روزى یـکـى از شاگردان از آن عالم پرسید: چرا بى دلیل , این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
آن مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت : هریک از شما مرغ خود رادر جایى که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها,مرغ ذبح کرده خود را نزد استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد.
عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نکرده اى ؟ او در پـاسخ گفت : شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند, من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند.
شاگردان به تیزنگرى و توجه عمیق آن شاگرد برگزیده پى بردند,اورا تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا آن قدر به اواحترام مى گذارد.

صد حکایت تربیتی، مرتضی بذر افشان

۰۹
خرداد

نتیجه بد اخلاقى معلم

مـعـلمى بود که شاگردان زیادى داشت، اما وى از نظر اخلاقى فردى تندخو بود و بچه ها را اذیت مى کرد.
بچه ها به همین علت دلخوشى شان این بود که ولو براى یک روز هم که شده از دست وى خـلاص شـونـد ودرس را تـعـطیل کنند.                                              

                                                       کاریکاتور روز معلم

لذا با هم نشستند و نقشه کشیدند.
روز بعد که به کلاس آمـدنـد، هنگامى که معلم وارد شد، یکى از بچه ها به معلم سلام کردو گفت : جناب معلم ، خدا بد ندهد.
مثل این که کسالتى دارید؟ معلم جواب داد: نه کسل نیستم .
برو بنشین .
شـاگـردى دیـگـر آمـد و گـفت : جناب معلم رنگ و رویتان امروز پریده، خداى نکرده کسالتى دارید؟ این دفعه معلم یکه خورد و آهسته گفت : برو بنشین سرجایت .
بـعـد یکى دیگر از شاگردها آمد و همان حرف ها را تکرار کرد.
معلم تردید کرد که شاید من مریض هـسـتم .
سرانجام وقتى چند شاگرد دیگرهمان حرف ها را با ثاثر و تاسف تکرار کردند، امر بر معلم مشتبه شد وگفت : بله ، گویا امروز حالم خوش نیست .
بچه ها وقتى که اقرار گرفتند که او ناخوش است گفتند:آقا معلم ، اجازه بدهید تا امروز شوربایى برایتان تهیه کنیم و از شماپرستارى نماییم .
کـم کـم مـعـلـم واقـعـا مریض شد، رفت دراز کشید و شروع کرد به ناله کردن و به بچه ها گفت : برخیزید و به منزل بروید.
امروزناخوش هستم و نمى توانم درس بدهم .
بـچـه هـا کـه هـمـیـن را مـى خـواسـتـند، مکتب را رها کردند و به دنبال تفریح و بازى خودشان رفتند.

صد حکایت تربیتی، مرتضی بذر افشان

۰۵
خرداد

قانون خدا تعطیل بردار نیست

ظاهرا در فتح مکه است : زنی از اشراف قریش دزدی کرده است . به حکم‏ قانون اسلام دست دزد باید بریده شود . وقتی قضیه ثابت و مسلم شد و زن‏ اقرار کرد که دزدی کرده ‏ام ، می‏ بایست حکم درباره او اجرا می‏ شد . اینجا بود که توصیه‏ ها و وساطت ها شروع شد . یکی گفت : یا رسول الله ! اگر می‏ شود از مجازات صرف نظر کنید ، این زن دختر فلان شخص است که می‏ دانید چقدر محترم است ، آبروی یک فامیل محترم از بین می‏ رود . پدرش آمد ، برادرش‏ آمد ، دیگری آمد که آبروی یک فامیل محترم از بین می‏ رود . هر چه گفتند ، فرمود : محال ممتنع است ، آیا می‏ گوئید من قانون اسلام را معطل کنم ؟ ! اگر همین زن یک زن بی کس می‏ بود و وابسته به یک فامیل اشرافی نمی‏ بود همه شما می‏ گفتید بله دزد است باید مجازات بشود . آفتابه دزد مجازات بشود ، یک فقیر که به علت فقرش مثلا دزدی کرده‏ مجازات بشود ، ولی این زن به دلیل اینکه وابسته به اشراف قریش است و به قول شما آبروی یک فامیل اشرافی از بین می‏ رود مجازات نشود ؟ !

قانون‏ خدا تعطیل بردار نیست . ابدا شفاعت ها و وساطت ها را نپذیرفت .

سیری در سیره نبوی

۰۵
خرداد

شخصی می‏ آید در کوچه جلوی پیغمبر را می‏ گیرد ، مدعی می‏ شود که من از تو طلبکارم ، طلب مرا الان باید بدهی . پیغمبر می‏ گوید اولا تو از من طلبکار نیستی و بی خود داری ادعا می‏ کنی ، و ثانیا الان پول همراهم نیست ، اجازه بده بروم . می‏ گوید یک قدم نمی‏ گذارم‏ آن طرف بروی . ( پیغمبر هم می‏ خواهد برود برای نماز شرکت کند ) همین جا باید پول من را بدهی و دین مرا بپردازی . هر چه پیغمبر با او نرمش نشان‏ می‏ دهد او بیشتر خشونت می‏ ورزد تا آنجا که با پیغمبر گلاویز می‏ شود و ردای‏ پیغمبر را لوله می‏ کند ، دور گردن ایشان می‏ پیچد و می‏ کشد که اثر قرمزیش در گردن پیغمبر ظاهر می ‏شود . مسلمین می‏ آیند که چرا پیغمبر دیر کرد ، می‏ بینند یک یهودی چنین ادعایی دارد . می‏ خواهند خشونت کنند ، پیغمبر می‏ گوید کاری‏ نداشته باشید من خودم می‏ دانم با رفیقم چه بکنم . آنقدر نرمش نشان می‏ دهد که یهودی همان جا می‏ گوید : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله‏ و می‏ گوید تو با چنین قدرتی که داری این همه تحمل [ نشان می‏دهی ؟ ! ] این‏ تحمل ، تحمل یک فرد عادی نیست ، پیغمبرانه است .

۰۴
خرداد

شیخ انصاری می‏ دانیم که شوشتری بوده . مردی است که در علم و تقوا نابغه‏ روزگار است . هنوز علما و فقها افتخار می‏ کنند به فهم دقایق کلام این مرد . می‏ گویند وقتی چیزی از او می‏ پرسیدند اگر نمی‏ دانست تعمد داشت بلند بگوید ، می‏ گفت : ندانم ندانم ندانم

این را می‏ گفت که شاگردها یاد بگیرند که اگر چیزی را نمی‏ دانند ننگشان نکند ، بگویند نمی‏ دانم .

 

این عمامه را چرا سرت هشتی؟

یک سالی رفته بودیم نجف آباد اصفهان ، ماه رمضانی بود ، چون تعطیل‏ بود و دوستان ما آنجا بودند رفته بودیم آنجا . یادم هست که آمدم از عرض‏ خیابان رد بشوم ، وسط خیابان که رسیدم یک بابای دهاتی آمد جلوی مرا گرفت ، گفت آقا مسئله‏ ای دارم ، مسئله مرا جواب بدهید . گفتم : بگو .

گفت : غسل جنابت به تن تعلق می‏ گیرد یا به جون ؟

گفتم : والله من معنای‏ این حرف را نمی‏ فهم . غسل جنابت مثل هر غسلی از یک جهت به روح آدم‏ مربوط است چون نیت می‏ خواهد ، و از جهت دیگر به تن آدم ، چون انسان‏ تنش را باید بشوید . مقصودت این است ؟ گفت نه ، جواب درست باید بدهی . غسل جنابت به تن تعلق می‏ گیرد یا به جون ؟ گفتم : من نمی‏ دانم .

گفت : پس این عمامه را چرا سرت هشته‏ای ؟ (یعنی گذاشته ای؟)

نتیجه گیری استاد:

  • « و ما انا من المتکلفین »من متکلف نیستم . پیغمبر چنین سخنی می‏ گوید.
۰۱
خرداد

وفات فرزند پیغمبر و گرفتن خورشید

داستانی است که در کتب حدیث ما آمده است و حتی اهل تسنن هم نقل‏ کرده ‏اند . رسول اکرم پسری دارد از ماریه قبطیه به نام ابراهیم بن رسول‏ الله . این پسر که مورد علاقه رسول اکرم است در هجده ماهگی از دنیا می‏ رود .

رسول اکرم که کانون عاطفه بود قهرا متأثر می‏ شود و حتی اشک می‏ ریزد و می‏ فرماید : دل می‏ سوزد و اشک می‏ ریزد ، ای ابراهیم ما به خاطر تو محزونیم‏ ولی هرگز چیزی برخلاف رضای پروردگار نمی‏ گوییم . تمام مسلمین ، ناراحت و متأثر به خاطر اینکه غباری از حزن بر دل مبارک پیغمبر اکرم نشسته است .
همان روز تصادفا خورشید می‏ گیرد . مسلمین شک نکردند که گرفتن خورشید ، هماهنگی عالم بالا بود به خاطر پیغمبر . یعنی‏ خورشید گرفت برای اینکه فرزند پیغمبر از دنیا رفته . این مطلب در میان مردم مدینه پیچید و زن و مرد یکزبان شدند که دیدی ! خورشید به خاطر حزنی که عارض پیغمبر اکرم شد گرفت ، در حالی که پیغمبر به مردم نگفته العیاذ بالله که گرفتن خورشید به خاطر این بوده . این امر سبب شد که عقیده و ایمان مردم به پیغمبر اضافه شود ، و مردم هم در این‏ گونه مسائل بیش از این فکر نمی‏ کنند . ولی پیغمبر چه می‏ کند ؟ پیغمبر نمی‏خواهد از نقاط ضعف مردم برای هدایت‏ مردم استفاده کند ، می‏ خواهد از نقاط قوت مردم استفاده کند ، پیغمبر نمی‏ خواهد از جهالت و نادانی مردم به نفع اسلام استفاده کند ، می‏ خواهد از علم و معرفت مردم استفاده بکند . آمد بالای منبر صحبت کرد ، خاطر مردم را راحت کرد ، گفت اینکه‏ خورشید گرفت‏ به خاطر بچه من نبود.

نتیجه گیری استاد:

  • مردی که حتی از سکوتش سوء استفاده‏ نمی‏ کند این جور باید باشد چرا ؟ برای اینکه اولا اسلام احتیاج به چنین‏ چیزهایی ندارد . بگذار کسانی بروند از خواب های دروغ ، از جعل ها و از این‏ جور سکوت ها استفاده کنند که دینشان منطق ندارد ، برهان و دلیل ندارد و آثار حقانیت دینشان روشن و نمایان نیست . اسلام نیازی به این جور چیزها ندارد . ثانیا : همان کسی هم که از این وسائل استفاده می‏ کند ، در نهایت‏ امر اشتباه می‏ کند . مثل معروف : همگان را همیشه نمی‏ توان در جهالت نگاه‏ داشت . یعنی بعضی از مردم را همیشه می‏ شود در جهالت نگاه داشت ، همه‏ مردم را هم در یک زمان می‏ شود در جهالت و بی خبری نگه داشت ، ولی‏ همگان را برای همیشه نمی‏ شود در جهالت نگه داشت . گذشته از اینکه خدا اجازه نمی‏ دهد [ و به عبارت دیگر ] اگر این اصل هم در کار نبود ، پیغمبری‏ که می‏ خواهد دینش تا ابد باقی بماند ، آیا نمی‏ داند که صد سال دیگر ،دویست سال دیگر ، هزار سال دیگر مردم می‏ آیند جور دیگری قضاوت می‏ کنند ؟!  و بالاتر همین که خدا به او اجازه نمی‏ دهد .
۲۹
ارديبهشت

گفتند : یکی از علمای بزرگ یکی از شهرستانها پای منبری نشسته بود. یک آقایی که شال سیدی به سر داشت ، روضه‏ های دروغ می‏ خواند . آن آقا که‏ از مجتهدین خیلی بزرگ بوده ، از پای منبر گفت : آقا اینها چیست داری‏ می‏گویی ؟ یک وقت او از بالای منبر فریاد زد : تو برو دنبال فقه و اصولت‏ ، اختیار جد خودم را دارم ، هر چه دلم بخواهد می‏گویم .

·         نتیجه گیری استاد: " اختیار جدم را دارم " یعنی چه ؟ ! غرضم این است : یکی از راههایی که از آن راه بر دین ضربه وارد شده‏ است از جنبه‏ های مختلف ، رعایت نکردن این اصل است که ما همان طور که‏ هدفمان باید مقدس باشد ، وسائلی هم که برای این هدف مقدس استخدام‏ می‏ کنیم باید مقدس باشد . از کتاب : سیره نبوی

۲۹
ارديبهشت

«داستان های استاد» نام کتابی است در سه جلد با همین عنوان که به کوشش علی رضا مرتضوی کرونی ، از داستان های موجود در کتاب های شهید مطهری گردآوری شده است.

برای نقل داستان ها تا حد زیادی از عناوین کتاب مذکور استفاده شده ، اما نتیجه ای که استاد از نقل داستان ها گرفته ، توسط اینجانب به آنها اضافه شده است.هم چنین حدود داستان ها و نام برخی از آنها را تغییر داده ام.

زندگی رهبر اسلامی

در یکی از احادیث نقل کرده‏اند ( اهل تسنن هم نقل‏ کرده‏اند ) که عمر بن الخطاب وارد می‏شود به اتاق پیغمبر اکرم ، در آن‏ جریانی که حضرت از زنهایشان اعراض کردند و آنها را مخیر نمودند میان‏ طلاق و یا صبر کردن به زندگی ساده . عده‏ای از زنها گفتند آخر ما وضعمان‏ خیلی ساده است ، ما هم زر و زیور می‏خواهیم ، از غنائم به ما هم بدهید .
فرمود : زندگی من زندگی ساده است . من حاضرم شما را طلاق بدهم و طبق‏ معمول که یک زن مطلقه را به تعبیر قرآن باید ت سریح کرد ، یعنی باید مجهز کرد و یک چیزی هم به او داد ، حاضرم چیزی هم به شما بدهم . اگر به‏ زندگی ساده من می‏سازید بسازید ، و اگر می‏خواهید رهایتان کنم رهایتان بکنم‏ . البته همه‏شان گفتند خیر ، ما به زندگی ساده می‏سازیم ، که جریان مفصل‏ است .

نوشته‏اند عمر بن الخطاب وقتی که اطلاع پیدا کرد حضرت از زنهایشان‏ ناراحت شده‏اند ، رفت که با حضرت صحبت بکند . می‏گوید یک سیاهی بود آنجا که در واقع به منزله دربان بود که حضرت به او سپرده بودند کسی‏ نیاید . تا رفتم آنجا ، گفتم به حضرت بگو که عمر است . رفت‏و آمد گفت‏ : جوابی ندادند . من رفتم و دو مرتبه آمدم ، اجازه خواستم بازهم به من‏ جواب نداد . دفعه سوم گفت : بیا ، وقتی رفتم ، دیدم پیغمبر در یک‏ اتاقی که فقط فرشی که گویی از لیف خرماست در آن افتاده استراحت کرده ، و وقتی من رفتم مثل اینکه حضرت کمی از جا حرکت کردند ، دیدم خشونت این‏
فرش روی بدن مبارکش اثر گذاشته . خیلی ناراحت شدم . بعد می‏گوید ( و شاید با گریه ) : یا رسول الله چرا باید این جور باشد ؟ چرا کسری‏ها و قیصرها غرق در تنعم باشند و تو که پیغمبر خدا هستی چنین وضعی داشته باشی‏ ؟ حضرت مثل اینکه ناراحت می‏شود ، از جا بلند می‏شود و می‏فرماید : چه‏ می‏گویی تو ؟ این مهملات چیست که می‏بافی ؟ تو خیلی به نظرت جلوه کرده ، خیال کرده‏ای من که اینها را ندارم ، این محرومیتی است برای من ؟ و خیال‏ کرده‏ای آن نعمت است برای آنها ؟ به خدا قسم که تمام آنها نصیب مسلمین‏ می‏شود ، ولی اینها برای کسی افتخار نیست .

نتیجه گیری استاد :

ببینید زندگی پیغمبر چگونه بود . وقتی که مرد از خودش چه باقی گذاشت‏ ؟ وقتی که علی مرد از خودش چه باقی گذاشت ؟

از کتاب سیره ی نبوی

۲۸
ارديبهشت

در زمان امام صادق علیه السلام سالی در مدینه قحطی پیش آمد و اوضاع‏ خیلی سخت شد ، و می ‏دانید در وقتی که چنین اوضاعی پیش می‏ آید مردم‏ دستپاچه می‏ شوند ، و شروع می‏ کنند به آذوقه خریدن و ذخیره کردن و احتیاطاً دو برابر احتیاج ذخیره می ‏کنند.

امام صادق علیه السلام از پیشکارشان پرسیدند:که آیا ذخیره ای در خانه داریم یا نه ؟

گفت : بلی ما به اندازه یک سال‏ ذخیره داریم. پیشکار شاید پیش خودش خیال کرد که آقا می ‏خواهد دستور بدهدچون سال سختی است برو مقداری دیگر هم ذخیره کن.

برخلاف انتظار او ، آقا دستور دادند :هر چه گندم داریم همه را ببر بازار بفروش.

گفت : مگر شماخبر ندارید که اگر بفروشیم دو مرتبه نمی‏ توانیم بخریم.

فرمود : توده مردم چه می‏ کنند ؟

عرض کرد : روزانه نان خودشان را از بازار می‏ خرند و در بازار جو و گندم را مخلوط می‏ کنند و از آن و یا از جو به تنهائی نان درست‏ می‏ کنند .

حضرت فرمود : گندم ها را می‏ فروشی و از فردا برای ما از بازار نان‏ می‏ خری برای اینکه در شرایطی هستیم که مردم دیگر ندارند و ما نمی‏توانیم‏ کاری کنیم که مردم دیگر مثل ما نان گندم بخورند ، زیرا شرایطش فراهم‏ نیست ، ولی برای ما مقدور است که خودمان را در سطح آنها وارد کنیم و
لااقل با آنها همدرد باشیم تا همسایه ی ما بگوید اگر من نان جو می‏ خورم امام‏ جعفر صادق علیه السلام هم که امکان مادیش اجازه می‏دهد نان گندم بخورد ، نان جو می‏ خورد.

حال چرا ما چنین زندگی را انتخاب می‏کنیم ؟ به خاطر همدردی .

از کتاب : حق و باطل / شهید مطهری

۲۶
ارديبهشت
موسم حج بود، امام سجاد(ع) نیز به مکه مشرف شده بودند، یکی از همراهان آن حضرت نگاهی به صحرای عرفات انداخت، دید چندین هزار نفر در آن صحرا موج می زنند. با خوشحالی به امام (ع) عرض کرد: الحمدالله،چقدر امسال حاجی زیاد است! امام علی(ع) در جواب فرمودند: « چقدر فریاد زیاد است و چقدر حاجی کم است؟!»
آن شخص می گوید: من نمی دانم امام چه کرد و چه بینشی به من داد و چه چشمی را در من بینا کرد، که یک وقت به من فرمود:«حالا نگاه کن.»تا نگاه کردم، دیدم صحرایی است پر از حیوان،یک باغ وحش کامل، فقط یک عده انسان ها هم در لابلای آن همه حیوانات حرکت می کردند. حضرت فرمودند:« حالا می بینی، باطن قضیه این است.»
آری،انسان که جز مانند یک حیوان چهار پا به غیر از خوردن و خوابیدن و عمل جنسی چیز دیگری نمی فهمد، این اصلاً روحش یک چهارپا است. واقعاً باطنش مسخ شده است. یعنی حقیقت های انسانی و انسانیت خود را به طور کلی از دست داده است. در روز قیامت نیز مردم گروه گروه محشور می شوند و گروه هایی هم به صورت حیوانات،به شکل مورچگان،بوزینگان،عقرب ها،مارها و پلنگ ها مبعوث می گردند.
از کتاب : «انسان کامل/شهیدمطهری»